اولین روز
مانی جونم عزیز مامان برات گفته بودم که میخوام از شیر بگیرمت چند روزی میشه که زیاد به شیر خواستنت اهمیت نمیدم اما اگه ببینم داری اذیت میشی کوتاه میام امروز ساعت 11 از خواب بیدار شدی و بازم شیر خواستی اما چون فکر کردم بیشتر نخوابی بهت ندادم با نق دستمو گرفتی و از تخت اومدیم پایین و رفتیم تو آشپزخونه در یخچالو باز کردی و اشاره کردی به شیر پاکتی یه شیر برداشتیمو دوباره برگشتیم تو تخت یه کمی خوردی و دراز کشیدی و دیگه سر حال شدی بهت سرلاک دادم و لباس پوشیدیم و رفتیم خرید تو مرغ فروشی چیزی نگفتی اما تا رفتیم سمت میوه و سبزیجات نمیخواستی بری تو و نق زدی و با کلی خواهش رفتیم واسه اینکه گریه نکنی یه بسته بروکلی دادم دستت و خریدامو کر...